باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Wednesday, November 26, 2008

    بیداری توبیاس وولف ترجمه: مرضیه ستوده

    "اولیس پشت به بندر کرد و از راهی صعب العبور که از میان جنگل می‌گذشت و بر صخره‌ها صعود می‌کرد، رفت به سوی مقرٌی که آتنه به او گفته بود..."

                       ریچارد به خواندن ادامه داد. بی‌قرار و کلافه بود اما سعی می‌کرد با علاقه ادیسه بخواند. سفر به خانه‌ی "خوک چران" وفادارش. این دیگر چه لغتی است. این دیگر چه جور زندگی کردن بوده است! – که البته دیگر او را به جانمی‌آورد. اصلا در این کتاب‌های قدیمی هیچکس هیچکس را به جانمی‌آورد و نمی‌شناسد. و تا همین جا هم زیادی وقت صرف ادیسه کرده بود و با غرولند کتاب را بست. هرازگاهی  به آنا که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد. هی دلش می‌خواست آنا را بیدار کند تا آنا برگردد به طرفش و آغوشش را باز کند – کو شانس و کو اقبال. مأیوس و بی‌حوصله باز رفت سراغ ادیسه. آنا کتاب را باز روی میز پای تخت گذاشته بود، باز روی همین فصل که به نظر ریچارد خسته کننده و غیرممکن می‌آمد. ورق ورق زد رسید به آن بخشی که اولیس، کمان‌اش را می‌کشد و تمام خواستگاران و مدعیان را کشتار می‌کند. اما آن روایت که در کودکی خوانده بود و حالا یادش می‌آمد جالب‌تر و خیال‌انگیزتر نقل شده بود. چند سال پیش هم سال اول دبیرستان باید دوباره ادیسه می‌خواندند، جزو درس‌شان بود ولی ریچارد نتوانسته بود چون سرما خورد و مریض شده بود.

                       کتاب مال کتابخانه بود. ریچارد تاریخ‌های رفت و برگشت و فاصله‌ی زیاد بین‌شان را نگاهی کرد و کتاب را بست.

    وقتی ریچارد چراغ را روشن کرد، آنا فقط کمی وول خورد. بعد زود خاموش کرد، بالش‌اش را قلمبه کرد، لبه‌ی لحاف را کشید و تا زد، منتظر ماند شاید این کلک بگیرد و آنا بیدار شود. اما آنا همان‌طور رو به دیوار خواب و نفس‌اش آرام به شماره بود. تخت باریک بود، توی تاریکی گرمای آنا را از پشت بیشتر حس می‌کرد بخصوص گرمای ران‌هایش را. زانوهاش را مالید به نرمه‌ی پشت زانوهای آنا. آنا کنار کشید و ریچارد را دل‌خور و دمغ و بی قرار به جای گذاشت. ریچارد حواس‌اش بود که نباید دل‌خور و دمغ باشد چون از سر شب تا همین وقت، آنا دو بار آغوش گشوده و عشق‌بازی کرده بودند و صبح زود هم باید از خواب بیدار می‌شد و پیش‌خدمت در رستوران، تمام وقت کار می‌کرد. خودش بعد ازظهر فقط یک کلاس داشت. ولی دانستن این، از شدت تمنٌا و خواستن‌اش کم نمی‌کرد. و هیچی جواب‌گوی این خواستن نبود به جز این‌که حتما باید بغلتد روی آنا و آنا با دهان باز، لب‌هاش به جنبش جا به جا تو گردن و بناگوش، انگشت‌هاش را خار خار فرو کند تو پشت‌اش. –  

    ای داد! باید به چیز دیگری فکر کرد.                                                                                                              

    اما به چی؟ به هر چیز دیگر فکر می‌کرد می‌دانست که دارد حواس خودش را پرت می‌کند و آن فکر باز برمی‌گشت توی همین تخت‌ کنار آنا. کنار نفس‌اش، گرماش. شاید هم ان‌قدر که بیدار مانده بود، خود به خود خوابش می‌برد یا همان‌طور آماده، بیدار می‌ماند تا ساعت آنا زنگ بزند. اما بهش فشار نمی‌آورد چون آن‌وقت باید عجله می‌کردند که آنا دوست نداشت و باید دوش نگرفته و صبحانه نخورده، می‌رفت سر کار. پس فقط نگاهش می‌کرد. همان نگاه مخصوص که آنا می‌دانست برای چیست و بعد می‌گذاشت آنا هر کار دل خودش خواست بکند. و اگر آنا دلش نمی‌خواست، او هم دل‌خور و ناراحت نمی‌شد. نه دیگر این بار نمی‌رنجید از آنا.

            خیله خب! به چیز دیگر فکر کن مثلا "جن گیر" این رمان قدیمی را توی خوابگاه دانشکده پیدا کرده بود. فیلم‌اش را قبل از آن دیده بود. دخترکی جن‌زده که سرش روی گردنش مثل فرفره می‌چرخید. آن‌وقت نمی‌دانست که فیلم از روی کتاب ساخته شده. گرچه آن کتاب جزو ادبیات محسوب نمی‌شد اما هنوز جالب بود و مخاطب داشت. نویسنده کلی تحقیق کرده بود روی جن‌گیری و چند موردش آن قدر ترسناک و وحشناک بود که آدم به وجود شیطان باور کند، حداقل تا وقتی داشت کتاب را می‌خواند. و از قرار معلوم، کشیش‌هایی آزموده و مجرٌب‌اند تا طلسم ارواح خبیثه را باطل کنند. این شغل‌شان است. از این راه زندگی می‌کنند مثل مأمور آتش‌نشانی این طرف آن طرف، منتظرند تا آژیر کشیده شود. و دِ بدو. زن خانه‌دار جنیٌ در اوهایو. راننده اتوبوس جن‌زده در دلوار! چه عجیب و غریب و ترسناک. انگار کشیش خودش کم عجیب و غریب و عوضی است.

    در نوجوانی ریچارد کمی مذهبی بود. قبل از غذا دعا می‌خواند و یکشنبه‌ها به کلیسای مدرسه می‌رفت. کلیسا خوب بود. همیشه بعدش حس خوبی داشت. ممکن بود باز در آینده روزی مذهبی شود، وقتی حسابی پیر می‌شد. اما این کشیش‌ها! دور زن را خط بکشی؟ هرگز زنی را نبوسی، هیچوقت پاهای زن دور کمرت نباشد –

                       بلند شد نشست و دست کرد لیوان آبی را که آنا براش گذاشته بود روی میز کنار تخت، برداشت. هفته‌ی گذشته، زد لیوان را انداخت و آب را ریخت و سر و صدا راه انداخت تا آنا را بیدار کرد. اما این بار فکر کرد که این کار را نکند. با مراقبت لیوان را برداشت، آب خورد و باز لیوان را گذاشت سر جاش.

     به بالش تکیه داد و چشم‌هاش را بست. آنا خرٌه‌ای کشید و کمی وول خورد به طرف ریچارد و موجی از گرمای تن داغ‌اش منتشر شد. بوی دلچسب رختخواب آنا مثل بوی نان تازه مشام‌اش را پر کرد، منقبض و عصبی منتظر ماند، اما آنا دیگر تکان نخورد. صدای تیک تیک ساعت و صدای هن‌هن نفس‌های خودش را به شماره می‌شنید.

    به بالا نگاه کرد، شعاع باریک نور لامپ توی خیابان از لای پرده افتاده بود به سقف. نه دیگر به کشیش‌ها فکر کردن فایده ندارد. خیله خب. پس ادیسه. باید دوباره آن را بخواند. حتما باید بخواند. این بار روایت ادیسه برای بزرگ‌سالان را می‌خواند. از طریق شرح و توصیف و نقل‌قول‌ها سریع به فصل آخرش، به قسمت خوب‌اش برسد. بخصوص کشتار بخش پایانی. ریچارد این فکر و نقشه‌ی اولیس را می‌پسندید که بعد از همه‌ی گشت و گذارها و دوره گردی‌ها و گندزدن‌ها، آن‌وقت همه چیز را رفع و رجوع کند و زن و خانه‌اش را پس بگیرد. بی‌حرف و سخن، بی‌کثافت کاری.

    بعد از آن ایلیاد می‌خواند. و بعد جنگ و صلح و برادران کارامازوف، همه‌ی این کتاب‌ها که در قفسه‌ی آناست، و آنا حقیقتا آن‌ها را دوست دارد. ریچارد یک رشته‌ی تخصصی می‌خواند و برای مطالعه‌ی آزاد دیگر وقت نداشت اگر هم کتاب می‌خواند میان تمثیل و ایهام و ابهام و گاهی هم  صحنه‌های ترسناک، دست و پا می‌زد. خیله خب... اصلا این بابا اهل ادبیات نیست. بفرمایید ازش شکایت کنید! ریچارد دلش می‌خواست با یک آدم دلسوز برخورد کند که بتواند در برگزاری سمینار "وضعیت اقتصادی ِ محیط زیست بین الملل" که عهده دارش بود، کمک‌اش کند. استراتژیِ کاهش قطعات پیش ساخته. معیار انتخاب سود ویژه.  پژوهش و تحلیل برخورد توازن همگانی. بفرما و حداقل یک شرکت کننده‌ی مادربه خطا در این سمینار باش.

    نه آنا این‌طور نبود. دماغ بالا و افاده‌ای بود. نه افاده‌ی هم نبود، آنا واقعا به این کتاب‌ها علاقمند بود و این کتاب‌ها برایش ارزشمند بودند و ریچارد می‌دانست وقتی آن اوایل با هم آشنا شدند، در مورد سلیقه‌ و تمایلاتش با خودش اصلا روراست نبوده. گذاشت تا آنا خیال کند که او کلاسیک خوان قهٌاری است. و آنا هم باور کرد چون فکر می‌کرد دانشجوهای دانشگاه کلمبیا فقط باهوش نبودند بلکه با فرهنگ هم بودند و  فقط برای این به دانشگاه نمی‌رفتند که در آینده یک شغل پردرآمد کسب کنند ‌بلکه در جستجوی معرفت و معنویات هم بودند برای این که انسان‌های بهتری شوند. چه ساده‌لوح بود آنا. ریچاردهمین سادگی و معصومیت‌اش را دوست داشت و در کنار آنا حس خوب نیک‌خواهی بهش دست می‌داد. آنا چند سالی از او بزرگتر بود و برای متعادل کردن قضیه، ریچارد  با شوخ طبیعی می‌گذاشت حرف حرف آنا باشد. این مال روزهای اول بود اما بعد از دو ماه ریچارد دست‌اش آمد که در کنار آنا چقدر خام و بی‌تجربه‌ست. خانواده‌ی آنا اهل روسیه بودند اما سال‌ها در چچن زندگی کرده بودند. پدرش مدیر یک کارخانه‌ی کنسروسازی بود. زمان جنگ کارخانه تخریب و برادر بزرگتر آنا کشته شد. و همه‌ زندگی‌شان را از دست دادند. آنا و مادرش را - زن بیوه‌ای انگار جادوگر قصه‌ها، فرستادند تل آویو. حالا هم آنا این‌جا نزد خاله‌ای در کویینز اقامت دارد و در رستورانی در آمستردام، غیرقانونی کار می‌کند. در همین رستوران ریچارد با آنا آشنا شد. آنا داشت با یک پیشخدمت دیگر روسی حرف می‌زد و بعد که آمد سرمیزش ریچارد سعی کرد چندتا جمله روسی که در دبیرستان یاد گرفته بود به کار برد که آنا از ذوق و شوق اشک‌اش درآمد.

    آنا با تیپ‌ ریچارد جور نبود. به هم نمی‌آمدند. آنا کمی درشت و یغور بود، صورتش گرد و روی پیشانی‌اش جای جای آبله بود. انگلیسی‌اش خوب بود اما حسابی لهجه داشت. ریچارد اول قصد نداشت که از آنا بخواهد با هم بروند بیرون اما همان فرداشب‌اش با آنا قرار گذاشت و تا هفته‌ی بعد آنا او را برد خانه‌اش توی همین اتاق زیرشیروانی منزل خاله. خوش بودند دوتایی باهم. خوش بودند و تفریح می‌کردند. اوقات خوشی داشتند تا بعد که دیگر هر کس برود دنبال زندگی‌اش. کاری که همه می‌کردند. در سن و سال او  کسی خود را مقیٌد نمی‌کرد. یک زندگی پیش رو داری و هنوز نمی‌دانی چه شانس‌ها وماجراهایی‌ دیگر سر راه‌ات قرار می‌گیرد.

    قصد و هدف این بود چند صباحی خوش بگذرد، همین. نه آویزان شدن به هم. اما بعد از یکی دو ماه، ریچارد دید که آنا رابطه را جدٌی گرفته. گر چه آنا سعی می‌کرد وانمود کند که جدٌی نگرفته اما ریچارد این را می‌فهمید و در این فکر بود تا تصمیم بگیرد و بعد از هم جدا شوند. کار درستی نبود اگر از آنا سوءاستفاده می‌کرد. در ضمن راه طولانی از خوابگاه دانشگاه را هم با مترو باید می‌آمد و می‌رفت. اما بعد دید که نمی‌تواند از آنا جدا شود. دلش تنگ می‌شد. وقت‌هایی که با دوست‌هاش بود، حتی وقتی با دخترهای دیگر حرف می‌زد، دلش آنا را می‌خواست. دلتنگ صدای خش‌دارش می‌شد، دلتنگ غریب‌آشنا بودنش و رک و راست حرف زدنش، دلتنگ لذٌت دادن به او و دیدن شعف تو چشم‌هاش می‌شد. درمانده و بیچاره بود شب‌هایی که تنها تو اتاقش تو خوابگاه می‌خوابید.

    صدای بلند از بیرون – صدای چند مرد، اسپانیایی حرف می‌زدند. آنا جا به جا شد و زیر لب چیزی گفت. صدا دور شد. سکوت. ریچارد صاف نشست و یک قلپ دیگر آب خورد.

    حالا دیگر احساس می‌کرد دور بودن از آنا زورکی و غیرطبیعی است. روزها سر کلاس بنشیند. شب برای پدر و مادرش ایمیل بفرستد. تنها توی تخت درمانده، به آنا فکر می‌کرد و بی‌تاب می‌شد. ولی طولی نخواهد کشید، خودش می‌دانست که این رابطه ادامه نمی‌یافت. و این را هم می‌دانست، این آنا بود که رابطه را به هم می‌زد و جدا می‌شد. آنا همان آدمی که می‌خواست باشد شده بود تا حالا، اما ریچارد نه. آنا یک زن کامل بود. اما او مرد نشده بود. البته به نظر مرد می‌آمد، آن هم مردی خوش تیپ و جذٌاب با قیافه‌ای متفکٌر، پوستی یک هوا تیره و تن و بدنی کشیده. اما ظاهر آقامنش‌اش با آن چه خودش در درون ‌احساس می‌کرد، نمی‌خواند. گاهی که از خیابان رد می‌شد در شیشه‌ی قدی مغازه‌‌ها نگاهی به خودش می‌انداخت و خود را در کت و شلوار مجسم می‌کرد.

            دخترها خوششان می‌آمد از ریچارد. آن‌ها تلقٌی و برداشتی خاص از ریچارد داشتند و او هم یاد گرفته بود مطابق با آن مفروضات نقش خود را درست بازی کند. ولی می‌دانست در طولانی مدت با آنا نمی‌شود این حالت را حفظ کرد. نه برای این که آنا چند سالی بزرگتر بود، برای این‌که ریچارد بینش و طرز فکرش کوچک و حقیر بود. او به اندازه‌ی آنا کنجکاو نبود. آن‌طور که آنا به مردم اعتماد داشت و آدم‌ها را دوست داشت، ریچارد بی‌اعتنا بود. آنا با آن همه سختی و رنجی که در زندگی کشیده بود، هیچ وقت شکایت نمی‌کرد. ریچارد یکسر غر می‌زد و شکایت می‌کرد. آنا از هیچی گله نداشت. و گرچه ریچارد حاضر نبود از آنا دور باشد اما وقتی با هم می‌رفتند در و بیرون، به زن‌های دیگر، نگاه نظردار می‌کرد و گاهی هم خیال‌شان را با خود می‌آورد توی همین تخت. گاهی آنا متوٌجه نگاه سرد و بی‌روح ریچارد می‌شد – ریچارد دلش می‌خواست آنا وزن کم کند و لاغر شود – یک فکری برای جاهای آبله بکند – و همین‌طور که آنا تلخ می‌شد و رنگ‌اش می‌پرید، در ضمن ریچارد حقارت و سطحی بودن خودش را هم حالی‌اش بود.

            به زودی ِ زود آنا او را به وضوح می‌دید و به اشتباهش پی می‌برد. ریچارد از همین حالا منتظر نشانه‌های عقب نشینی بود: بی‌حوصله‌گیِ مدام، منٌت‌گذاری و خسته‌گی. قبلا این حالت‌ها را در یکی دو دختری که به آن‌ها نزدیک شده بود دیده بود.

            یعنی آنا هنوز متوجٌه نشده بود؟ چطور می‌توانست پی نبرده باشد؟ یا فقط برای این که آقا جذٌاب و خوش تیپ است؟ و همیشه آماده؟

            یا برای این که یک امریکایی است و شاید روزی برای کارهایی به درد بخورد؟

            نه! آنا این‌طوری فکر نمی‌کرد. و چقدر باید آدم پست باشد که آنا را بشناسد و این‌طوری خیال کند؟ ای داد! خیله خب. آنا زنی اصیل و با شخصیت بود. انگار زنی از توی همان کتاب‌ها، اما حقیقت داشت... آنا زنی بود که او باید دیرتر باهاش برخورد می‌کرد و آشنا می‌شد. زمانی دیرتر تا بعد از تحمٌل رنج و مشقٌت از دست دادن‌ها بتواند سرش را بالا بگیرد، بعد از آن که گندکاری‌هاش را بکند و بعد خوب که دهانش سرویس شد و دیگر خودش نبود و ول شد – تا وقتی که این روح و روان حقیر و ناشی، پوست بیندازد و در قالبی استوار و مردانه به خود بیاید، آن‌وقت می‌تواند با چشم‌های خودش نگاه کند نه با حس پنهان یک پسربچٌه پشت یک نقاب. بعد از آن که به خود آمد، کمان‌اش را بکشد، ترس و تردیدهای بی‌جا را از خود دور کند، آن‌وقت آن‌طور که شایسته و محقٌ است به سوی آنا برود و طلب عشق کند.

            شعاع باریک نور روی سقف کم‌کم رنگ باخت. صدای شرشر آب از لوله‌های پایین می‌آمد، حتما خاله داشت دوش می‌گرفت. صدای بوق ماشین تو خیابان بلند شد. آنا وول خورد، چرخید تو بغل ریچارد. ریچارد دست آنا را روی لمبرش حس کرد. آنا به نجوا صداش کرد. ریچارد چشم‌هاش را بست و جواب نداد.


تماس  ||  7:13 AM




: