باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Friday, November 04, 2005




    مغروق
    آنتوان پاولويچ چخوف
    سروژ استپانیان




    در خيابان ساحلي يك رودخانه ي بزرگ كشتي رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هايي كه معمولاً در نيمروز گرم تابستاني برپا ميشود. گرماگرم بارگيري و تخليه ي كرجيها و بلمهاست. فش فش كشتيهاي بخار و ناله و غژغژ جرثقيلها و انواع فحش و ناسزا به گوش ميرسد.
    هوا آكنده از بوي ماهي خشك و روغن قطران است … هيكلي كوتاه قد با چهره اي سخت پژمرده و پف كرده كه كتي پاره پوره و شلواري وصله دار و راه راه به تن دارد به كارگزار شركت كشتيراني « شچلكوپر » كه همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزديك ميشود. كلاه كهنه و مندرسي با لبه ي طبله كرده بر سر دارد كه از جاي نشانش پيداست كه زماني كلاه يك كارمند دولت بوده است … كراواتش از يقه بيرون زده و بر سينه اش ول است … به شيوه ي نظامي ها اداي احترام ميكند و با صداي گرفته اش خطاب به كارگزار ميگويد:
    ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشي! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند يك كسي را در حال غرق شدن ببينند؟ منظورم يك مغروق است.
    كارگزار كشتيراني مي گويد:
    ــ كدام مغروق ؟
    ــ در واقع مغروقي در كار نيست ولي بنده مي توانم نقش يك مغروق را ايفا كنم. بنده خودم را در آب مي اندازم و جنابعالي از تماشاي منظره ي غرق شدن يك آدم مستفيض ميشويد! اين نمايش بيش از آنكه غم انگيز باشد ، با توجه به ويژگيها و جنبه ي خنده آورش ، مسخره آميز است … جناب تاجر باشي ، حالا اجازه بفرماييد نمايش را شروع كنم!
    ــ من تاجر نيستم.
    ــ ببخشيد … ميل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … اين روزها تجار هم به لباس روشنفكرها در آمده اند بطوري كه حتي حضرت نوح هم نميتواند تميز را از ناتميز بشناسد. حالا كه جنابعالي روشنفكر تشريف داريد ، چه بهتر! … زبان يكديگر را بهتر ميفهميم … بنده نجيب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم براي كارمندي دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، اين خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … يك شيرجه در آب و تصويري زنده از يك مغروق!
    ــ نه ، متشكرم …
    ــ اگر نگران جنبه ي مالي قضيه هستيد بايد از همين حالا خيالتان را آسوده كنم … با جنابعالي گران حساب نميكنم … با چكمه دو روبل و بي چكمه فقط يك روبل …
    ــ اينقدر تفاوت چرا ؟
    ــ براي اينكه چكمه گرانترين جزء پوشاك انسان را تشكيل ميدهد ، خشك كردنش هم خيلي مشكل است ؛ ergo (به فرانسه: بنابراين) اجازه ميفرماييد كاسبي ام را شروع كنم ؟
    ــ نه جانم ، من تاجر نيستم. از اين جور صحنه هاي هيجان انگيز هم خوشم نمي آيد …
    ــ هوم … اينطور استنباط ميكنم كه احتمالاً جنابعالي از كم و كيف موضوع اطلاع درستي نداريد … شما تصور ميفرماييد كه بنده قصد دارم شما را به تماشاي صحنه هاي ناهنجار خشونت بار دعوت كنم اما باور بفرماييد آنچه در انتظار شماست نمايشي خنده آور و هجو آميز است … نمايش بنده سبب آن ميشود كه لبخند بر لب بياوريد … منظره ي آدمي كه لباس بر تن شنا ميكند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم ميكند در واقع خيلي خنده آور است! در ضمن … پول مختصري هم گير بنده مي آيد .
    ــ بجاي آنكه از اين نمايشها راه بندازيد چرا به يك كار جدي نمي پردازيد ؟
    ــ مي فرماييد كار ؟ … كدام كار ؟ شغل در شأن يك نجيب زاده را به عذر دلبستگي ام به مشروبات الكلي از بنده مضايقه ميكنند … گمان ميكنيد انسان تا پارتي نداشته باشد ميتواند كار پيدا كند؟ از طرف ديگر بنده هم به علت موقعيت خانوادگي ام نميتوانم به كارهاي معمولي از قبيل عملگي و غيره تن بدهم.
    ــ چاره ي مشكل شما آن است كه موقعيت خانوادگي تان را فراموش كنيد.
    هيكل سر خود را متكبرانه بالا ميگيرد ، پوزخندي تحويل مرد مي دهد و مي پرسد:
    ــ گفتيد فراموشش كنم ؟ جايي كه حتي هيچ پرنده اي اصل و نسب خود را فراموش نميكند توقع داريد كه نجيب زاده اي چون من موقعيت خانوادگي اش را به بوته ي فراموشي بسپرد؟ گرچه بنده فقير و ژنده پوش هستم ولي غر … و … ر دارم آقا! … به خون اصيلم افتخار ميكنم!
    ــ در عجبم كه غرورتان مانع آن نميشود كه اين نمايشها را راه بندازيد …
    ــ از اين بابت شرمنده ام! تذكر جنابعالي در واقع بيانگر حقيقتي تلخ است. معلوم ميشود كه مرد تحصيل كرده اي هستيد. ولي به حرفهاي يك گناهكار ، پيش از آنكه سنگسارش كنند بايد گوش بدهند … درست است كه بين ما آدمهايي پيدا ميشوند كه عزت نفسشان را زير پا ميگذارند و براي خوش آمد مشتي تاجر ارقه حاضر ميشوند به سر و كله ي خود خردل بمالند يا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سياه كنند تا اداي شيطان را در آورده باشند و يا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بيمزگي و جلفبازي در بياورند اما بنده … بنده از اينگونه ادا و اطوارها احتراز ميجويم! بنده به هيچ قيمتي حاضر نيستم محض خوشايند و تفريح تاجر جماعت ، به سر و كله ام خردل و حتي چيزهاي بهتر از خردل بمالم ولي اجراي نقش يك مغروق را زشت و ناپسند نميدانم … آب ماده اي سيال و تميز. غوطه در آب ، جسم را پاكيزه ميكند ، نه آلوده. علم پزشكي هم مؤيد نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالي گران حساب نميكنم … اجازه بفرماييد با چكمه ، فقط يك روبل …
    ــ نه جانم ، لازم نيست …
    ــ آخر چرا ؟
    ــ عرض كردم لازم نيست …
    ــ كاش مي ديديد آب را چطور قورت مي دهم و چطور غرق مي شوم! … از اين سر تا آن سر رودخانه را بگرديد كسي را پيدا نميكنيد كه بتواند بهتر از من غرق شود … وقتي قيافه ي مرده ها را به خودم ميگيرم حتي آقايان دكترها هم به شك و شبهه مي افتند. بسيار خوب آقا ، از شما فقط 60 كوپك ميگيرم آنهم بخاطر آنكه هنوز دشت نكرده ام … از ديگران محال است كمتر از سه روبل بگيرم ولي از قيافه ي جنابعالي پيدا است كه آدم خوبي هستيد … بنده با دانشمندهايي چون شما ارزان حساب ميكنم …
    ــ لطفاً راحتم بگذاريد!
    ــ خود دانيد! … صلاح خويش خسروان دانند … ولي مي ترسم حتي به قيمت ده روبل هم نتوانيد غرق شدن يك آدم را ببينيد.
    سپس هيكل ، همانجا در ساحل ، اندكي دورترك از كارگزار مي نشيند و جيبهاي كت و شلوار خود را فس فس كنان ميكاود …
    ــ هوم … لعنت بر شيطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم … با افسري بحث سياسي داشتم و قوطي سيگارم را در عالم عصبانيت همانجا جا گذاشتم … آخر ميدانيد اين روزها در انگلستان صحبت از تغيير كابينه است … مردم حرفهاي عجيب و غريبي ميزنند! حضرت اجل ، سيگار خدمتتان هست؟
    كارگزار سيگاري به هيكل تعارف ميكند. در همين موقع تاجر صاحب بار ــ مردي كه كارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمايان ميشود. هيكل شتابان از جاي خود ميجهد ، سيگار را در آستين كتش پنهان ميكند ، سلام نظامي ميدهد و با صداي گرفته اش ميگويد:
    ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!
    كارگزار رو ميكند به تاجر و مي گويد:
    ــ بالاخره آمديد ؟ مدتي است منتظرتان هستم! در غياب شما ، اين آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمايشهايش دست از سر كچلم بر نميدارد! پيشنهاد ميكند ۶۰ كوپك بگيرد و اداي آدمهاي مغروق را در بياورد …
    ــ شصت كوپك ؟ … مي ترسم زيادت بكند داداش! مظنه ي شيرين اينجور كارها ۲۵ كوپك است! … همين ديروز سي تا آدم بطور دستجمعي غرق شدن مسافرهاي يك كشتي را نمايش دادند و فقط ۵۰ كوپك گرفتند … آقا را! … شصت كوپك! من بيشتر از ۳۰ كوپك نميدهم.
    هيكل ، باد به لپ هاي خود مي اندازد و پوزخند مي زند و مي گويد:
    ــ ۳۰ كوپك ؟ … مي فرماييد قيمت يك كله كلم بابت غرق شدن ؟! … خيلي چرب است آقا! …
    ــ پس فراموشش كن … حال و حوصله ات را ندارم …
    ــ باشد … امروز دشت نكرده ام وگرنه … فقط خواهش ميكنم به كسي نگوييد كه ۳۰ كوپك گرفته ام.
    هيكل چكمه ها را در مي آورد ، اخم ميكند ، چانه اش را متكبرانه بالا ميگيرد ، به طرف رودخانه ميرود و ناشيانه شيرجه ميزند … صداي سقوط جسم سنگيني به درون آب شنيده ميشود … لحظه اي بعد ، هيكل روي آب مي آيد ، ناشيانه دست و پا ميزند و ميكوشد قيافه ي آدمهاي وحشت زده را به خود بگيرد … اما بجاي وحشت از شدت سرما ميلرزد …
    مرد تاجر فرياد ميكشد:
    ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا ميكني؟ … حالا ديگر غرق شو! …
    هيكل چشمكي ميزند و بازوانش را از هم ميگشايد و در آب غوطه ور ميشود. همه ي نمايشش همين است! سپس ، بعد از « غرق شدن » ، از رودخانه بيرون مي آيد ، ۳۰كوپك خود را ميگيرد و خيس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه ميدهد.

تماس  ||  4:46 AM



Wednesday, November 02, 2005




    بی عرضه
    آنتوان پاولويچ چخوف
    سروژ استپانیان



    چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلی يونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:
    ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واواسيلی يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي ۳۰ روبل …
    ــ نخير ۴۰روبل … !
    ــ نه ، قرارمان ۳۰روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه ۳۰ روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد …
    ــ دو ماه و پنج روز …
    ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود ۶۰روبل … كسر ميشود۹ روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد …
    چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …
    ــ بله ، ۳ روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود ۱۲ روز … ۴ روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … ۱۲ و۷ ميشود ۱۹ روز … ۶۰ منهای ۱۹ ، باقي ميماند ۴۱روبل … هوم … درست است؟
    چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! …
    ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود ۲ روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ، روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم ۱۰ روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود ۵
    روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم …
    به نجوا گفت:
    ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !
    ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!
    ــ بسيار خوب … باشد.
    ــ ۴۱ منهاي ۲۷ باقي مي ماند ۱۴ …
    اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:
    ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام …
    ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس ۱۴منهاي ۳ ميشود۱۱ … بفرماييد اينهم ۱۱ روبل طلبتان! اين۳ روبل ، اينهم دو اسكناس ۳ روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس ۱ روبلي … جمعاً ۱۱ روبل … بفرماييد!
    و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت:
    ــ مرسي.
    از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:
    ــ « مرسي » بابت چه ؟!!
    ــ بابت پول …
    ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!
    ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.
    ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالا با شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟!
    به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »
    بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

تماس  ||  9:46 AM




: