باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Wednesday, July 06, 2005

داستان خرس های پاندا...
ماتئی ویسنی یک - ترجمه تینوش نظم جو




    آقاى ويسنى يك حالش خوب است؟ اصلاً در چه شرايطى چنين نمايشى نوشته است؟ آيا او هنگام نوشتن تب ۵۰ درجه داشته است؟ اينها همه سئوالاتى است كه ممكن است به ذهن تعدادى از خوانندگانى برسد كه نمايشنامه «داستان خرس هاى پاندا...» را خوانده اند. با كمى تامل مى توان ثابت كرد «ويسنى يك» در بهترين شرايط روحى چنين نمايشى را نوشته است.سال ها پيش ميلان كوندرا در كتاب «هنر رمان» رمان را فراتر از آن مى انگاشت كه كارش فقط بسط دادن داستانى منظم يا به تصوير كشيدن زندگى واقعى شخصيت ها باشد و در ضمن رد پاى نويسنده در طول رمان مشخص نباشد. با اين سخن كوندرا مى توان به داستان ها و رمان هايى رسيد كه براى انسان نو نگاشته شده اند، انسان هايى با دغدغه هاى نو و دنياهاى جديد كه ديگر با دلايل ساده انگارانه و واقعى گذشته اقناع نمى شوند. شايد بررسى «سائيدگى هاى پيرامونى» نيچه كه تغيير و تحول را در ذات بشر و محيط اطرافش پى مى گيرد، مفهوم بالا را برايمان قابل هضم تر و عينى تر كند.اگر ميلان كوندرا نويسنده اهل چك و ساكن فرانسه چنين تلقى اى در باب رمان و داستان دارد، دليلى در دست نيست كه ماتئى ويسنى يك نويسنده اهل رومانى و ساكن فرانسه چنين نباشد و نينديشد و در ژانر ادبيات نمايشى به بيان چنين تفكرى نپردازد.نمايشنامه «داستان خرس هاى پاندا...» روايت عاشقانه زن و مردى است كه ممكن است واقعى يا خيالى باشد. اما هر چه هست، اتفاق افتاده و نوشته شده است. زن و مردى كه چگونگى مجالست و همنشينى آنها مبهم و خيالى است.شايد آشنايى آنان در افتتاح رستورانى خيالى باشد كه شخصيت مرد نمايش در آن ساكسيفون نواخته، روى پيراهن زن بالا آورده و بعد بدون آنكه چيزى كاملاً مشخص شود به آشنايى شان انجاميده است.مرد از زن مى خواهد با او همراه شود. زن بعد از اندكى كشمكش مى پذيرد اما نه بيشتر از نه شب و اين نه شب مراحلى را شكل مى دهد كه آن دو را از روى تخت كه نمادى از جسمانيت «فرويد»ى است، به سوى غايتى معنوى پرواز مى دهد. همچنان كه در صحنه هاى پايانى آن دو ديگر روى زمين نيستند، بلكه پر كشيده اند و پرواز مى كنند.اما به موازات اين حركت كه در عمق و معنا ساحت نمايشنامه را شكل داده، حركتى زبانى و ساختارى را نيز مى توان در نمايش دنبال كرد. حركتى از زبان به سوى آوا و صدا، حركت از نوشتار به سوى گفتار و صوت. ويسنى يك زمانى كه به تعالى روحى اشاره مى كند به موازات آن تعالى بيانى و ساختارى را نيز دنبال مى كند (حرف ها و اشيا و حركات ابتدايى نمايشنامه را با آواها و صداهاى پايانى نمايش مقايسه كنيد.) در صحنه اول زبان، اشيا و اشكال به عنوان عنصر ارتباطى دو شخصيت (كه تنها شخصيت هاى نمايش هستند) نقشى اساسى ايفا مى كند، اما بعد از هديه اى كه زن به مرد مى دهد (در شب چهارم روند به سوى صداها و اصوات تغيير مى يابند.هديه زن قفسى است خالى با روكش سياه كه در آن پرنده اى عجيب كه ديده نمى شود و با نور بارور مى شود، روند اين تغيير را فراهم مى كند. اين هديه نمادى مى شود براى دو تغيير در ساحت داستان. اولى تغيير پرسوناژها از جسمانيت به روحانيت و دومى تغيير سبك و زبان داستان كه اين تغيير را مى توان با دلالتى آشكار دريافت صداى پيغام گير و اصواتى كه از آن به گوش مى رسد، بدون آنكه شخصيتى معرفى شود، ذهن مخاطب را به سوى اين تغيير آماده مى كند تا در صحنه آخر كه از درون اتاق صداى شخصيت ها (با حذف فيزيكى آنان) شنيده مى شود، هضم و پذيرش اين دگرديسى و تغيير را راحت تر كند: صداى كميسر، صداى زن جوان، صداى مرد جوان و...همچنين قسمتى از عنوان نمايش «به روايت يك ساكسيفونيست» بر نقش صداها و آواها در ساختار به وجود آمده در نمايش صحه مى گذارد.ويسنى يك صداى پيغام گير تلفن را كه در لحظه هاى مختلف نمايش به گوش مى رسد وسيله معرفى شخصيت هايى قرار داده كه وجود ندارند يا دارند و اصلاً اصرارى بر معرفى آنان ديده نمى شود تا با اين شيوه تحولى را كه ذكر شد (زبان به سمت آوا) پذيرفتنى كند.در صحنه اى ديگر مرد با شنيدن صداى پاى همسايه ها زندگى روزمره شان را تجزيه و تحليل مى كند. اينكه هر صوت نماينده كارى است كه شخصيتى پنهانى انجام مى دهد، هر چند ديده نمى شوند اما مو به مو تجزيه و تحليل مى شود. اينجا است كه صداها نقش اساسى خود را _ كه محور نمايش بر پايه آن استوار شده است _ بيش از كلمات و نوشتار نشان مى دهند.در واقع نويسنده مى خواهد ميان دو حوزه زبان كه شكل ساختارى اثر را تشكيل مى دهد و حوزه معنا ارتباطى پنهانى و درونى به وجود آورد و چنان آن را در اثر درونى كرده كه خواننده اين تغيير و تحول را كاملاً درك كرده و به واسطه همين ادراك نبود شخصيت، حالات و اشيا را در پايان نمايش تجزيه و تحليل مى كند.يك نماد ديگر نيز در نمايش به چشم مى خورد، در صحنه هايى از نمايش شخصيت ها سيبى را از يخچال برمى دارند و مى خورند. اگر سيب نمادى براى حركت به سمت عشق و تعالى باشد، بنابراين در صحنه پايانى زمانى كه صداها (نه شخصيت ها) در راه مى شكنند، روى صندلى كه مانعى در برابر باز شدن در است، سبدى پر از سيب ديده مى شود، سبدى كه نمادى براى عشق است كه به صداها تقديم مى شود. عشقى كه مى تواند راهگشاى كار دختر جوان طبقه پايين و پسر جوان طبقه بالايى باشد كه سرانجام فرصتى براى ملاقات هم پيدا كرده اند و اين ملاقات را زن و مردى فراهم كرده اند كه خود از روى تخت به بالاى اتاق پرواز كرده اند. اشخاصى كه به سمت آوا و صداى ماورايى تغيير شكل داده اند و از اين تغيير ناراضى هم نيستند.با اين توضيحات شايد بتوان به تعدادى از خوانندگان كه سئوالاتى از صحت و سقم مزاجى و روحى ويسنى يك مى پرسند، گفت حال آقاى ويسنى خوب است. مغزش خوب كار مى كند و در هيچ شرايط بدى كه نشان از تب، مريضى يا كسالت باشد، نمايشش را ننوشته است. آقاى ويسنى يك حالش كاملاً خوب است.

تماس  ||  6:56 PM



Sunday, July 03, 2005


    عصرها ی يكشنبه

    علی خدایی


    عصرها ی يکشنبه مهمان مادام آنا بودم . هميشه ، بسته به فصل ، دسته گلی کوچک از گل فروشي پالاس برايش می خريدم . وقتی در را باز می کرد ، گونه اش را به طرفم پيش می آورد . او را می بوسيدم و گل ها را به او می دادم . مادام آنا گل ها را می گرفت و می گفت : « چقدر قشنگ ! » و بعد می رفت تا گل ها را در گلدان بگذارد .
    از راهرو کوتاهي می گذشتم ، تا به اتاق خواب او که اتاق پذيرايی اش نيز بود ، مي رسيدم . کنار ميز گرد قهوه مادام آنا ، که رويش رو ميزي گردي انداخته شده بود ، مي نشستم . رو ميزي ها هر هفته عوض مي شدند . روي آنها گل رز ، بنفشه يا داوودي يا به گفته مادام ، خريزانتن گلدوزي يا شماره دوزي شده بود . کنار ميز، تخته خوابي بود که صبح ها به جاي کاناپه از آن استفاده مي شد . روي رو تختي مادام آنا ، که هميشه آهار زده و چين دار بود ، هميشه پر از بالش هاي رنگي و عروسکهاي جورواجور بود و به قول خودش عروسک نگرو زيباتر از همه عروسک ها بود . هيچ وقت روي تخته خواب يا کاناپه مادام آنا نمي نشستم . هميشه از خراب کردن رو تختي و گرد و خاکي شدن بخش چين دار روتختي که آويزان بود مي ترسيدم . جاي تنم روي رو تختي مي ماند . عروسک هاي آرام نشسته ، مدام مي افتادند و کله پا مي شدند .
    هميشه روي صندلي پايه کوتاه مادام آنا مي نشستم و به راديو مادام آنا که دکمه هاي عاجي داشت ، يا به گرامافونش نگاه مي کردم ، تا مادام آنا با سيني و دو فنجان قهوه ترک داغ وارد مي شد . روي قهوه را کف غليظي گرفته بود . کنار فنجان ها دو ليوان آب سرد بود .
    مي گفتم : « ببخشيد؛ باز جاي شما نشستم. »
    مي گفت : « عيبي ندارد جوان! براي شما روي رو تختي نشستن کار ساده اي نيست . » مي خنديد و فنجان ها را روي ميز مي گذاشت و در کنار هر فنجان يک ليوان آب .
    - نوش جان کنيد .
    اولين بار ، چند هفته پيش ، وقتي که فنجان قهوه را براي فال گرفتان بر مي گرداندم ، متوجه شدم که مادام دوست داشت برايم فال بگيرد . قطره اي قهوه روي يکي از گل هاي گلدوزي شده رو ميزي چکيد . دست پاچه شدم . دنبال دستمال مي گشتم
    مادام گفت : « عيبي ندارد جوان . » و از زير سر آستين بلوزش دستمالش را بيرون مي آورد . با زبانش تر کرد و لکه قهوه را پاک کرد .
    معذرت خواستم اما متوجه شدم که اين گل شبيه گل هاي ديگر و در رديف گل هاي گلدوزي شده نيست . گل کوچکي بود مثل اينکه بعد از رفوي يک پارگي کوچک ، گلدوزي شده بود . بعد ها دقيق تر نگاه کردم؛ گل هاي کوچک ديگري نيز يافتم
    مادام گفت : بعد از قهوه ، چاي و کيک بايد بخوريم . مارمالاد هم درست کرده ام . مربا هم دارم . اصلا همه را مي اورم .
    کنار فنجان مادام آنا ، جهبه سيگارش بود و در کنار آن ، زير سيگاري ؛ که يک صدف شکسته بود . پشت تخت ، ديوار سبز رنگي بود که مادام آنا عکس بزرگي از دوران جواني خانمي را زده بود که گويا دوستش بوده يا نمي دانم کس ديگر . يک بار که از او پرسيدم« اين عکس شماست ؟» گفت : نه ؛ اين عکس دوست دوران جوانيم نيناست . خيلي دوستش داشتم . و بلافاصله گفت چاي مي خوريد ؟ و يا يک چيزي شبيه به اين . گفتم : «بسيار زيبا هستند .» گفت : « بودند . »
    مادام خانه کوچک دو طبقه داشت . من مستاجر طبقه بالا بودم . تازه به تهران آمده بودم . خانه در يکي از کوچه هاي قوام السلطنه بود . مادام طبقه پايين بود . کلاس رقص داشت ، کلاس زبان فرانسه ، کلاس زبان روسي ، فال قهوه مي گرفت و اين آخري ها که بيمار بود ، همه کلاس ها را تعطيل کرده بود . اجاره کمي از من مي گرفت . و پولي هم احتمالا از يکي دو نفر که مي آمدند تا يکي دو جلسه فرانسه ياد بگيرند يا فال قهوه اي بگيرند .
    صبح به صبح زنگ خانه اش را مي زدم . در را باز نمي کرد . مي گفت : « پوزيسيون خوبي ندارم . » مي پرسيدم : « به چيزي احتياج نداريد ؟ » اگر چيزي مي خواست ، عصرها که بر مي گشتم ، مي خريدم . تشکر مادام آنا براي اين کارهاي کوچک من ، که ابتدا خريد براي او بود و بعد کم کم خريد چيزهاي جزيي و حتي جابجا کردن يک جعبه از يک طرف اتاق به طرف ديگر ، عصر هاي يکشنبه بود .
    بايد با چاي حتما مارمالاد مي خوردم ، و حتما بعد از آن مرباهاي گوناگون را مي چشيدم . به صورتم خيره مي ماند ، تا اينکه مي گفتم : « نه، واقعا عالي و جا افتاده شده است . » ابروهاي مداد کشيده اش بالا مي رفت . چين هاي کنار استخوان پلک و شقيقه اش باز مي شد و رديف دندانهاي مصنوعي مادام از ميان لب هاي قرمز ديده مي شده و مي گفت :« اوه .» و بعد با قاشق چاي خوري نوروبيلينش ، که در مربا مي کرد ، مي گفت : خودم هم امتحان مي کنم . بعد از چاي و مربا نوبت حرف هاي عادي مي شد . مثلا مي گفتم نامه اي از خانواده ام برايم رسيده ، يا امسال چقدر هوا سرد و پر سوز شده ، يا سينما ماياک چه فيلمي را اکران کرده است . وقتي حرف هاي عاديمان هم ته مي کشيد ، مادم آنا مي گقت: بيا کمي ورق بازي کنيم ؛ حوصله ام سر رفته . بلند مي شد و ار کنار آينه قدي اتاق مي گذشت و از کنار گرامافونش که هميشه برق ميزد . لحظه اي تامل کرد و گفت : « نه ، بعدا. » و از کمدش يک دسته ورق بازي مي آورد و مي گفت : «حالا... » گرامافون را کوک مي کرد .سوزن نو بجاي سوزن کهنه مي گذاشت و يک صفحه . « گوش کنيم .»
    اما آن روز بود که گفتم : مادام ؛ اين گل هاي کوچک رو ميزي هاي شما ، مثل اينکه بعدر از گلدوزي اول گلدوزي شده .
    مادام گفت : « چطور جوان ؟ »
    گفتم : همين طوري . چون مثل اينکه ... اين ها... نمي دانم! انگار قديمي ترند ... رفو شده اند ؟
    مادام گفت : اين رو ميزيها مال دوستم نيناست ؛ اما گل هاي ريز را خودم گلدوري کرده ام . همه وسايلش را به من بخشيد و رفت .
    و بعد گفت : فلوت که بلد نيستي . رامي دو نفره بد نيست .
    سرم را برگردانده بودم و عکس نينا را نگاه مي کردم .
    دست اول را من بردم .
    مادام سيگاري را از جعبه سيگار بيرون آورد . برايش کبريت کشيدم . دست دوم را او برد .
    پرسيد : چاي مي خوري ؟
    گفتم : نه .
    - بروم پيراشکي بياورم .
    بلند شد . سيگارش را در جا سيگاري که مي گذاشت ، خاکسترش ريخت . با سرباز پيک ، خاکسترها را از روي روميزي جمع کرد .
    - فردا بايد بشويمش .
    در انگشتان مادام آنا هيچ انگشتري نبود . سيگار را خاموش کرد . با سر ناخن از روي پرزهاي نوک زبان دو سه پر توتون مانده از سيگار را برداشت و با ناخن ديگر به طرف زير سيگاري انداخت .
    - بروم پيراشکي بياورم .
    صداي موسيقي مي آمد. آب تا نيمه در ليوان بود .
    ورق ها روي ميز ولو بودند . يک تکه خاکستر سيگار ، رو ميزي را کثيف کرده بود . دود باريکي هنوز از سيگار بالا مي آمد و کاغذ سفيد سيگار، روشن و خاموش مي شد .
    صداي خش خش وصداي خوردن سوزن گرامافون به ميان صفحه ، به گوش مي رسيد .
    بلند شدم به طرف گرامافون رفتم . کنار گرامافون عکس قاب شده مادام آنا ، يا به گفته خودش : دختران کلاس رقص فوکستروت ، ديده مي شد .
    سوزن را برداشتم . صفحه هاي زيادي در کشو کنار گرامافون بود . صفحه ها را يکي يکي برداشتم : آلبرتا آلبرتا ، براي رقص فوکستروت ؛ لوپانزا ، براي کساني که رومبا مي رقصيدند ؛ و مامي دريم و سرتسا ، براي کساني که مي خواستند تانگو برقصند .
    مادام آنا گفت : موقع تانگو رقصيدن ، آقايان پاي خانم ها را لگد مي کنند .
    سرم را بر گرداندم .
    مادام گفت : « بيايد تا داغ است تمامش کنيد . اين رقص ها را ديگر کسي بلد نيست . شايد امروز فرد آستر و استر ويليامز در آن سر دنيا و من ، اين جا توي ايران بلد باشم . »
    من هم حوصله ياد گرفتن نداشتم و اين مادام را خوشحال مي کرد . خيلي خوب بود . تمام ، به گفته مادام آنا پانسيونرها رقص هم مي خواستند ياد بگيرند ، به جز من . براي همين من يکشنبه عصرها را داشتم . گرامافون را خاموش کردم .
    دوباره سيني ديگري روي ميز گذاشت . بشقابي براي من ، بشقابي براي خودش . پرسيد : « با دست مي خوريد يا چنگال و چاقو ؟ » پيراشکي پنير ، پيراشکي گوشت ، پيراشکي پنير و اسفناج . از هر کدام که ميخواهي بردار . اين سه گوش ها پيراشکي گوشت است . تا سرد نشده بخور . هوا خيلي سرد شده . بخور تا يک دست ديگر بازي کنيم .
    گفتم : باشد .
    گفت : « نه ، ببخشيد. » و فنجان ها و ليوان ها را در سيني گذاشت . سيني ها را برداشت و روي تخت گذاشت . ورق ها را جمع کرد و رو ميزي را برداشت و برد . چند لحظه بعد با روميزي ديگري برگشت . گفت : « ببخشيد .» روميزي را پهن کرد . سيني ها و ورق ها را روي ميز گذاشت . گفت : « نينا ناراحت مي شد . تمام اين ها کار نيناست . »
    پرسيدم : مثل اينکه نينا را خيلي دوست داشتيد . پيراشکيم را گاز زدم .
    مادام گفت : « خيلي . خاطره هاي زيادي از او دارم ... تا زماني که گم شد . »
    - گم شد ؟
    گفت : « وقتي که شوهرش مرد ، گم شد و هيچ نشاني از او ندارم . »
    پرسيدم: « حتي نامه اي ، خداحافظي ، يادگاري ، چيزي ؟ »
    مادام گفت : « هيچ چيز . وقتي به ايران آمد ، تهران کار گرفت. يک د ختر جوان و خوشگل . صبح ها تا ساعت پنج بعد از ظهر ،توي لاله زار ، پهلوي د کتر مامدف که از باد کوبه آمده بود ، کار مي کرد .مريض را با پر منگنات شست و شو مي داد يا سوزن را مي جوشاند . بعضي مريض ها را ماساژ مي داد و بعد مي رفت کافه ژاله . آن جا پر از خارجي بود .فارس ها کمتر مي آمدند . بلغارها بود ند ، مجارها و روس ها . همان جا با ميلا آشنا شد. ميلا جوان بود . انژنيور بود . کاري به کار کسي نداشت . با شرکت اشکودا به تهران آمده بود و معلوم نبود براي کار کجا بايد برود . نينا به دوستا نش مي گفت که او هميشه ته کافه مي نشست . پشتي صند لي اش را آن قد ر عقب مي برد که فقط دو پايه پشتي صند لي روي زمين بود . پاها و دو پايه د يگر ميان زمين و هوا مي ماند . سيگارش را روشن مي کرد و به همه مي خند يد . به خصوص به نينا که زبانش را مي فهميد . کم کم شب ها شام ميلا را بايد نينا مي داد . تا اينکه يک شب وقتي که نينا شام ميلا را روي ميز گذاشت و بعد از گفتن "ديگر چيزي نمي خواهيد ؟" خواست بر گردد، ميلا مچ د ست نينا را گرفت . ميلا تعاد لش را از دست داد و دو پايه صند لي محکم به زمين خورد . دو سه ميهمان ميزهاي کناري بر گشتند و به آنها نگاه کردند . ميلا گفت :"با من مي آيي دشت مغان ،؟ " نينا گفت :"چرا بايد با تو بيايم ؟ " ميلا گفت: " براي اين که از تو خوشم مي آد ." نينا گفت : " مي آم." آن شب تا صبح يا تا صبح بعد چه گذ شت ، گفتن ندارد ؛ چون خيلي خيلي خسته مي شوي ، جوان . پيراشکي ها هم سرد مي شوند . اما براي نيناي بلا کشيده ، فرار کرده از مملکتش ،شانس بزرگي بود . به دکتر گفت که فکر يک خانم ديگر باشد و تا عصر توي نادري ، توي چي مي گويند امروز ،علاءالدوله ،فردوسي ، توي اسلامبول دنبال وسايل زندگي گشت . سماور خريد ،منقل خريد، دو تا ديوار کوب خيلي خوشگل خريد که مال اسکند ريه بود . خيلي نرم بود : " مثل ابريشم ." قرمز بود با آدم هايي که لباس بلند سفيد پوشيده بودند و کلاه منگوله دار سبز و قرمز روي سرشان بود . ارينتال ارينتال بود . وقتي سوار ماشيني شدند که قرار بود آنها را به دشت مغان ببرد ، با هم عروسي کرده بودند.»
    پرسيدم :« کليسا رفته بودند ؟»
    گفت :« عروسي کرده بودند ؛ با يک صندوق که حالا يادم نيست نينا توي آن چه چيزهايي گذاشته بود و دو تا چمدان لباس . خداحافظ، نينا . اما تو جوان ؛از اين پيراشکي ها بخور . توي صندوق به جزآنها که گفتم ، کتان سفيد روسي بود. نخ رنگي و سوزن و جعبه دکمه بود . سوزنهاي سر شيشه اي بود . چنگال و قاشق »
    گفتم :« مادام ؛ دير وقت شده . اگر اجازه مي دهيد ...»
    گفت :« امشب دير بخوابيم ، عيبي ندارد . تا وسط هاي راه آمده ايم . ياد دوستم ، نينا ، قيافه اش ، دستهايش که رگ هاي آبي آن پيدا بود ،همه اين ها الان آمده اند اين جا.»
    حرفي نزدم .
    مادام گفت :« تا به دشت مغان برسند ، کلي راه بود . نينا سرش روي شانه هاي ميلا مي افتاد . به خواب مي رفت. بيدار مي شد و مي گفت :" نرسيد يم ؟ " از قزوين، زنجان ، تبريز و ميانه ،از کجا و کجا خواب بودند که گذشتند تا به دشت مغان رسيدند. ميلا گفت :"رسيديم ." نينا گفت:" کجا رسيديم؟ "ميلا گفت :"همان جا که بايد مي رسيديم ." نينا گفت :"پس خانه مان کجاست ؟ "ميلا گفت:"هنوز خودم هم نمي دانم ."ماشين جلوي ساختمان چوبي ايستاد. ميلا گفت."همين جا بنشين تا بيايم ." از ماشين پياده شد و به طرف خانه چوبي رفت . چند دقيقه بعد چند زن جوان و چند تا بچه که مي خنديدند با کلي ادراک و بو قلمون و مرغ وخروس به طرف نينا آمدند . گفتند:" زن آقاي نيکلا فسکي تو هستي ؟ بيا پايين ببينمت." نينا نميدانست چه کار کند . موهايش را مرتب کند ،يا به صورتش دستي بکشد ؟ فقط خند يد . در را باز کرد و به زنها گفت :"اين جا کجا ست که من آمده ام ؟ " توي يکي از اتاقهاي ساختمان جوبي که وقتي راه مي رفتي تق و توق صدا مي کرد ،جايشان دادند .صندوق را وسط اتاق گذاشتند . يکي از خانم ها گفت :" کبوترها ؛ کاري که نداريد؟ " در را بست و رفت . اتاق کوچک بود . نينا گفت:" تختخواب که نداريم ."ميلا گفت:" مي دهم درست کنند ." نينا صندوق را باز کرد .د يوار کوب ها را بيرون آورد. گفت :" قفسه هم نداريم که ليوان و بشقابها را ، جهبه سوزن و نخم را بگذارم ." در صندوق را بست . نشست روي صندوق و به ميلا گفت :" که کاش اينجا نمي آمديم و هاي هاي گريه کرد . ميلا گفت: "د ست کم د يوارکوب ها را بکوب ."به طرف نينا رفت . موهايش را نوازش کرد . د يوارکوب ها را از نينا گرفت و روي زمين پهن کرد . دو تايي روي ديوارکوبها خوابيدند و همديگر را بغل کردند . با صداي در از خواب بيدار شدند .خانم هاي همسايه بودند. مي گفتند :« نينا جان ؛ هنوز جاي آشپزخانه ،حمام و توالت را ياد نگرفته اي ؟ کي بيرون مي آيي، کبوتر جوان ؟» شب که شد ، مردها از سر کار آمدند . روي يک ميز دراز چوبي با نيمکت هاي چوبي ، بيرون ساختما ن ، همه نشستند و به افتخار کبوترهاي جوان ، همه خوردند و نوشيدند . سرها که گرم شد ، يادشان رفت مرغ ها و ارداک ها را توي لانه کنند . لاي دست و پا مي لوليد ند . نوبت گارمون و ويلن و آکارد ئون و خنده و رقص شد . ليوان ها که بالا مي رفت ، به سلا متي زوج جوان به هم مي خورند . کازاچوک و راسبال تما م شد و نوبت والس رسيد . بچه ها گوشه نيمکت ها خوابشان برد و مرغ ها با چشم باز خوابيد ند . دست مردان روي شانه هاي همسرشان بود . چشم زن ها به نقطه اي دوردست خيره مانده بود . انگشتان شوهرشان را آرام آرام لمس مي کردند . نينا به ميلا گفت : " باز هم برقصيم ." شب از نيمه گذشته بود که هر کسي به طرف اتاقش رفت . هر کسي به نينا و ميلا متلکي گفت. نينا مي خنديد وسرش را در سينه ميلا پنهان مي کرد .دو زوج به نينا و ميلا گفتند که ما شما را همراهي مي کنيم و پشت سر کبوترها آواز خواندند تا کبوترها به اتاقشان رسيدند . ميلا گفت : " خوب ديگه ؛ شب به خير ."
    نينا در را باز کرد . وسط اتاق يک تختخواب بود . زوج ها گفتند :"شب به خير کبوتر ها ؛ تا صبح نخوابيد ."در را بستند و رفتند . صبح زود نينا چشم هايش را باز کرد . صداي رفت و آمد ، يالا زود باش بيا بيرون، صبحانه من کو ، همه جا را پر کرده بود . ميلا را بيدار کرد و گفت :"وقت کاره ، ميلا." در را که باز کردند ، همه برايشان دست زدند . يکي گفت : " چه خبر ؟ " و قاه قاه خند يد . مردها را که صبحانه دادند ، نينا به اتاقش رفت. رختخواب را مرتب کرد ،ديوار کوب ها را کوبيد ، و با زن هاي همسايه حرف زد ؛ غذا پخت، تا عصر که ميلا برگشت . همه خسته و کوفته بودند . هوا هم سرد بود . نينا گفت:"صورتت را نمي شويي؟ وسايل ريش تراشي ات را آماده کرده ام ."وقتي ميلا صورتش را شست و ريشش را تراشيد و با حوله صورتش را خشک کرد ،به نينا گفت :"حالا مي خواهم تو را تما شا کنم .امروز چه کارها کرده اي ؟ " نينا روي پاهاي ميلا نشست. گفتند و شنيد ند تا موقع خواب.»
    مادام ساکت شد و بعد گفت : « مثل اينکه خيلي حرف مي زنم .اما خاطرات نينا وقتي مي آيد جلو چشمم ، مثل پرده سينما تا آخر پيش مي رود ؛ بدون لحظه اي آنتراکت . تو را خسته مي کنم ، جوان.»
    گفتم : «حالا خاطرات نينا براي من هم جالب شده . بعد چه شد؟»
    مادام گفت :« تا يک هفته بعد ، توي اتاق هم تختخواب بود ،هم يک ميز کوچک با دو تا چهار پايه ، يک قفسه کوچک ، يک صندلي راحتي براي نينا .هوا سرد بود .کنار ديوار بخاري گذاسته بودند که لوله اش از پنجره بيرون مي رفت .شب ها زير نور فانوس ، روي صند لي راحتي ، نينا روي کتان هاي روسي گلدوزي و شماره دوزي مي کرد و ميلا هم روي تختخواب دراز مي کشيد و کتاب مي خواند و سرفه مي کرد و نينا چاي و سولوکامفر براي سينه ، که آن موقع تازه آمده بود ، به ميلا مي داد. شب ها حوله داغ روي سينه اش مي گذاشت . از اوايل پاييز که تازه آمده بودند ، دو ماه مي گذاشت . آخرهاي پاييز بود . کتان هاي روسي نينا ته کشيده بود . سه تا رو ميزي گرد با گل هاي رز و بنفشه ، چند تا د ستمال کوچک با گل هاي ياس ، شش تا سالفت با گل هاي پنج پر صورتي براي کنار بشقاب ،چند تا د ستمال کوچک با گلدوزي حرف اول اسم نينا و ميلا وچند تا شماره دوزي . ديگر کتاني باقي نماند ه بود . نينا گفت :" ميلا ، کاري بکن . حوصله ام سر رفت." از سر ناچاري نينا روي کلاه منگوله دار ديوارکوب ها گلدوزي مي کرد ،که ميلا تب کرد . هر کاري که زن ها بلد بودند کردند. حتي دها تي آمدند ، نشادر دود کردند . نشد . ميلا مرتب نفس نمي کشيد . خس و خس و سرفه ها و تب بيشتر شد . بايد ميلا را به شهر مي بردند.»
    پرسيد م :«کجا ؟»
    مادام گفت :« تهران .»
    پرسيدم :« تا مي رسيد ، با اوضاع آن موقع ، حتما مي مرد .»
    مادام گفت :«گوش کن ،جوان . با ما شيني که يک زوج جوان را آورده بود، به تهران آمدند. ماشين که نبود ؛ کاميون بود. چند روز هم توي گردنه ها و پشت راه گير گير کرده بودند . نينا گفت :" ميلا ؛ مي رويم و ديگر بر نمي گرديم . يعني من که برنمي گردم ."بشقا ب ها و ليوان ها و صندوق را به زن هاي همسا يه بخشيد . تختخواب را به زوج بخشيد . ديوارکوب ها ،گلدوزي ها و چند تا وسيله شخصي و لباس ها را برداشت و انداخت توي يک چمدان . ميلا را توي ماشين گذاشتند . زير پايش منقل روشن کردند تا گرم شود . نينا نشست کنار پنجره . راننده ماشين را روشن کرد . نينا سرش را از پنجره بيرون آورد و براي زن هاي همسايه دست تکان داد . بچه ها دنبال ماشين دويدند و مرغ ها و خروس ها ، بوقلمون ها و اردک ها اين طرف و آن طرف بال زدند و دويدند . تا ميانه جاده بد نبود . خيلي ناراحتي نکشيدند . اما ميلا تب داشت . نينا مدام صورت ميلا را با حوله خيس مي کرد و موهايش را شانه مي زد . دست هاي گرم ميلا را به صورتش مي چسپاند تا خنک شود . مدام مي پرسيد : " خوبي ميلا؟ خوبي ميلا؟ "و بعد گونه هاي گرمش را به پنجره يخ زذه ماشين مي چسپاند . ميانه دکتر نداشت . تا تبريز برف يک ريز مي باريد . يک روز توي راه ماندند تا به تبريز رسيدند . آن روز تا ظهر با ناخن هاي ميلا ور رفت . کوتاهشان کرد . گوشت هاي دور ناخن را کند . انگشت هاي دست را ماساژداد . با مداد روي ناخن ها چشم و ابرو کشيد . ميلا خند يد . نينا گفت :"خوبي ميلا ؟ ميلا گفت:" خوبم ؟ " دکتر هاي تبريز گفتند که بهترين جا بيمارستان شوروي تهران است . گفت که مي برم و دوباره راه افتاد تا زنجان . روي منقل چا ي درست مي کرد . مدام از راننده تشکر مي کرد .»

    پرسيدم :« ميلا مرد ، مادام ؟ نينا هم حتما مرد .»
    گفت :« حوصله کن . معلوم نيست . مي خواهي باز برايت قهوه درست کنم ؟ مي خواهي يک يکشنبه ديگر بقيه داستان را بگويم ؟ »
    گفتم : « حوصله مي کنم مادام . اما سرد شده . ما هم پشت برف مانده ايم . مي نوشم ، مادام . » گرم شد .
    مادام گفت : « هر روز نينا روي منقل حوله را با آب داغ خيس مي کرد و به صورت ميلا مي کشيد . بعد با آب و صابون و فرچه کف درست مي کرد و با تيغ ريش ميلا را مي تراشيد . بعد آينه را جلوي صورت ميلا مي گرفت و مي گفت : « ببين چه قدر جوان شده اي ! حالت بهتر شده ، نه ؟ » يک شب هتل قزوين ماندند . زير بازوي ميلا را گرفت ، تا از اتاقشان سر ميز غذا بروند . صورت نينا از حرارت ميلا داغ شده بود و قرمز . ميلا سوپ هم نخورد . چشمانش باز نمي شد فقط مي گفت : « بخوابيم . يک جاي خنک نينا جان . » از تهران تا قزوين ميلا هذيان مي گفت : از سگي مي گفت که دنبالشان پارس مي کرد . دامن نينا را مي کشيد . مي گفت : « برو، برو . » نينا پنجره جلو ماشين را با دست پاک مي کرد و مي گفت : « نگاه کن . ببين کسي نيست . الان مي رسيم . همه جا سفيد شده . » با هر تکان ماشين سر ميلا تکان مي خورد و او آرام مي گفت : « آخ سرم، نينا جان .» يک شب مانده به سال نو به تهران رسيدند . کاميون جلو در بيمارستان ايستاد . تهران هم مثل تمام جاده سفيد بود . نينا در را باز کرد . تا مچ پا در برف فرو رفت . گفت : « چه قدر سرده.» مادام بلند شد و از کمد شال دستبافش را برداشت و روي شانه هايش انداخت و گفت : « آقاي راننده به کمک نينا آمد . دوتايي ميلا را که دندان هايش به هم مي خورد ، پايين آوردند. مواظب بودند سر نخورد . ميلا مدام مي گفت : " ني ني ني نا جان " . تا در ورودي عمارت بيمارستان فقط صداي دندان هاي ميلا مي آمد . در که باز شد ، يولکاي بزرگي که چراغ هاي رنگي زرد و قرمز و سبز داشت . خاموش و روشن مي شد . عيسي مسيح و فرشتگان و ... زير يولکا بودند . يک ستاره درخشان بالاي يولکا بود . دو پرستار به کمک آمدند . چند لحظه بعد ميلا را لخت لخت در وان آب داغ سبز رنگي انداختند تا هم گرم بشود و هم ضد عفوني . بعد ميلا را خشک کردند و پيژامه پوشاندند و در تخت بيست و دو خواباندند . ميلا گفت : " من خوب مي خوابم ، برو نينا جان ." و چشم هايش را بست . اما نينا چه کار کرد ، جوان ؟چمدانش را گرفت و يک راست رفت به کافه ژاله . همان جايي که با ميلا آشنا شده بود . پاهايش را کنار پا دري کافه پاک کرد . در را که باز کرد ،دور ميزهاي گرد کافه پر از مشتري بود . باز همان مشتري ها . يک ارکستر از هنگري مجارستاني چارداش مي زد . نينا احساس کرد جوراب ها يش از برف خيس شده و موهايش از برف ميان راه خيس و نمناک به هم چسپيده است . مردها به نينا نگاه نکردند. نينا خوشحال شد . تهران بود . ميلا را هم به بيمارستان رسانده بود . خدا کمکش کرد . اتاقي هم طبقه بالا خالي بود . کليد را گرفت ،از پله ها بالا دويد . در را باز کرد . چراغ را روشن کرد . چمدان را وسط اتاق گذاشت . يک تختخواب ، يک ميز کوچک ، يک آينه در پشت در ، يک کمد و يک پنجره را ديد . به طرف پنحره رفت . پنجره پرده هاي پشت دري سفيد و آبي داشت . از پشت شيشه خيابان پيدا بود که گاه گاه ماشين يا درشکه اي ، سفيدي يک دست خيابان را خط مي انداخت . به طرف آينه رفت . صداي آدم ها و به هم خوردن ليوان ها را شنيد . نفس راحتي کشيد . چمدان را باز کرد . ديوار کوب ها را بيرون آورد . دو تا آدم مصري با کلاه منگوله دار، که رويشان را گلدوزي کرده بود ، روي ميز گذاشت . تصميم گرفت آن ها را براي ميلا ببرد تا احساس د لتنگي نکند . بعد کفش ها يش را بيرون آورد . انگشتان پايش را مالش داد. دست هايش خيس شدند . بلند شد ، چرخي زد . شب سال نو و تهران . از چمدان لباسي بيرون آورد . لباس چروک شده را، که در تمام راه پوشيده بود ، د رآورد و روي تخت انداخت . لباس تازه را پوشيد . انگشتان د ستش را توي موهايش فرو برد. آن ها را جمع کرد و سنجاق زد . بهتر شد . آرايشي کرد و از اتاق بيرون آمد . از پله ها پايين رفت . روي آخرين پله ايستاد . جاي خالي نبود . همه جاهاي خوب را گرفته بودند . ارکستر مي زد و عده اي مي رقصيد ند . هما ن جا روي پله ها نشست و از گار سون ها که دوستانش بودند ، نوشيدني خواست و بعد جايي که مثل آدم بنشيند . از دوستان ميلا کسي آنجا نبود . خواست سري به بيمارستان بزند ؛ اما چه کار مي توانست بکند ؟»
    گفتم :« هيچ کار ،مادام ؟»
    _ همين طور ماند و ماند ، تا نصف شب و بعد از آن . از آخرين پله ها ، با خالي شد ن ميزها ، رسيد به جايي که فقط او مانده بود و ارگستر هنگري . نوازنده ويلن سل روي ميز نشسته بود و ويلنش را روي پا گذاشته بود. نوازنده فلوت توي فلوتش دنبال چيزي مي گشت که پيدا نمي شد . آکارد ئون چي خوابش برده بود. اما نوازنده ويلن همچنان مي نواخت و نينا روي صندلي لهستاني ، جلو نوازنده ويلن ،نشسته بود و پا روي پا انداخته و کفش ها از پا بيرون آمده و روي هم افتاده ،سرش را آرام آرام تکان مي داد . نوازنده ويلن گفت:"
    مادام، خسته نشد يد ؟ ما همه از حال رفتيم . صبح پشت در کافه است ." نينا گفت:" ها ؟ " و به پشت سرش نگاه کرد . صند لي ها روي ميزها جمع شده بودند . يکي از گا رسون ها روي يکي از ميز ها ، ته سالن ، خوابيده بود و تنها دو چراغ روشن بود . نوازنده گفت :" باز هم بزنم ، مادام ؟ "نينا گفت :" بگو نينا. تازه آمده ام . از سرما فرار کرده ام ."
    مادام شال را بدور خودش محکم پيچيد .
    _نوازنده گفت :" باز هم بزنم ، مادام نينا ؟ " نينا گفت :"هر چه دلتان مي خواهد . مدت هاست صداي ويلن را نشيده ام . کم کم داشت شکلش هم از يادم مي رفت . خوب شد که دوباره ويلن را ديدم ." نوازنده گفت :" پس براي شما مي زنم . آهنگي را که خودم خيلي دوست دارم . بعضي وقتها وقتي ياد بچگي ام مي افتم ، زير لب با سوت مي زنم ." نينا گفت :" آهنگ سر تسا را بلدي ؟ "نوازنده گفت :"شايد . شما بايد سوت بزنيد ."نينا با سوت زد . اول آرام ؛ بعد گفت که اشتباه کردم ،از اول . بعد دو سه نت پشت سر هم . بعد صداي ويلن درآمد . نينا گفت :"حالا اين طور ."انگشتانش را در هوا از اين سو به آن سوبرد . نوازند ه گفت :"حالا بهتر شد ؟" نينا گفت : " نه من درست بلدم ، نه شما ." نوازنده گفت :"مي رقصيد مادام ؟" نينا گفت : "خسته ام." نوازنده گفت: " تنها هستيد ؟ " نينا گفت:" تنها هستم ."خواست از ميلا بگويد که از دشت مغان گفت و از ميانه و از تبريز و از ... و بعد متوجه شد که نوازنده آهنگ سرتسا را مي نوازد . نينا گفت :" خسته شد يد ؟ " نوازنده گفت :" نه،

    مادام . شما را همراهي مي کردم . هر کسي بالاخره داستاني دارد . مهم نگفتن داستان است . بامن مي رقصيد ، مادام ؟ " نوازنده و نينا با سوت ،آهنگ سرتسا را زدند و رقصيد ند . نوازنده گفت :" اسم من لوکاست ، مادام نينا. از اينکه امشب اين سرد دنيا با شما مي رقصم بسيار خوشحالم ."صبح روز بعد وقتي نينا از خواب بيدار شد ، به بيمارستان رفت . از مغازه ترک هاي خيابان اسلامبول پرتقال و ليمو ترش و قيسي گرفت و از مغازه مادام شيبراوا، که چشمش لکه هاي قرمز داشت و مي گفتند بد يمن است ،مرغ و خروس و ماهي شکلا تي گرفت و ليکور پرتقال که ميلا دوست داشت . از پله هاي بيمارستان که بالا رفت ، کنار اتاق بيست و دو به خانم پرستار ارمني شکلا ت تعارف کرد خانم پرستار دو تا ماهي شکلا تي ،که در زر ورق هاي زرد و قرمز پيچيده شده بود ، برداشت . ميلا روي تخت خوابيده بود . از کنار در گفت :" ميلا ، من آمده ام ." از پرستار حالش را پرسيد . منتظر جواب نشد . به طرف ميلا رفت . ميلا نينا را که ديد ،ملافه را روي سرش کشيد . نينا ملافه را کنار زدو گفت :"ميلا ، منم نينا؛ شکلات عيد آورد م . "و بعد پيشانيش را بوسيد ." ريشت را که هم نتراشيده اي ." داغ بود . ميلا گفت :" سردمه." نينا گفت: " همه جا سرده." و خنديد . ميلا گفت: " آب مي خوام.

    توي حلقم بريز ؛ قطره قطره . دارم آتش مي گيرم." نينا آب خواست و با قاشق آرام آرام آب در دهان ميلا ريخت . ميلا دست نينا را گرفت . گرم بود. چشم هايش را بست . پرستار آمد . نينا گفت :"دستم را گرفت و چشم هايش را بست ." پرستار به نينا گفت که بيرون باشد . دور تخت ميلا پاراوان کشيد . وقتي که پرستار از اتاق بيرون آمد، انگشتر ميلا را به نينا داد . گفت :"مال شماست . خيلي راحت و بي سر و صدا تمام کرد ." نينا به اتاق و پاراوان سفيد نگاه کرد و گفت :"ماهي شکلا تي اش را نخورد ." خواست گريه کند . پرستار گفت :"اين جا نه. مريض هاي ديگر را ناراحت نکنيد ؛ و همين طور خودتان را . مي دانستيد که مي ميرد." از بيمارستان بيرون رفت و به کافه و اتاقش رفت . چشمانش را بست و روي تخت افتاد .
    گفتم :"« يعني ميلا را نمي خواست ؟»
    مادام گفت :« چرا. نينا مي خواست که ميلا باشد . تمام راه مي خواست که باشد . حتي آب داغ کرد . با فرچه صورت ميلا را کف صابوني کرد . ريشش را تراشيد. آينه را جلوي صوت ميلا گرفت و گفت :" ببين؛ حالت بهتر شده ." ادکلن به صورت ميلا زد . اما صورت ميلا داغ بود . صورتش را به پنجره يخ رده مي چسپاند. گرماي صورت ، يخ هاي آن طرف را آب مي کرد. آب مي شد . صداي صندلي ميلا بود . دست هاي ميلا بود که مچ هاي دست نينا را رها کرد: "با من مي آيي دشت مغان ؟ " کاش نگفته بود که با او مي آيد . چشم هايش را که باز کرد ، شب بود . دوباره صداي خنده و همهمه تا اتاق نينا مي رسيد. پنجره را باز کرد . هواي سرد توي اتاق ريخت . صداي ارکستر ،صداي دست زدن ، اتاق را پر کرده بود . نينا از اتاق بيرون رفت . پيش از آنکه در را ببندد ، در آينه نگا ه کرد . چه کسي مي داند ميلا مرده ؟ از پله ها پايين رفت. روي پله ها نشست.
    نو شيدني خواست . وقتي که آوردند و نوشيد ، گرم شد. چشم هايش داشت خيس مي شد ، که دستي دست نينا را کشيد و گفت :"شب سال نو تنها ،مادام ؟" همه مي رقصيد ند . نينا هم . چارداش و بعد هر رقصي که مي دانست يا نمي دانست ؛ تا رقص ها تمام شدند و رقصندگان رو ي صندلي ها ولو شدند . يک دقيقه به ساعت دوازده مانده بود . سکوت شد . بعد ده ثانيه ، بعد نه ثانيه ... بعد دو ثانيه ، بعد يک ثانيه. چراغ هاخاموش شد.
    سال نو شد . هر کسي دست کسي را گرفت . صداي خنده ، تکان خوردن صندلي ها ، جا به جا شدن آدم ها ، افتادن ليواني روي زمين ، قهقهه و بعد سکوت . چراغ ها که روشن شد ، لوکا روبروي نينا بود . لوکا گفت :" سال نو هم رسيد ، مادام. " نينا گفت : " سال نو مبارک ." لوکا گفت :" مبارک." نينا گفت:" ميلا مرد." لوکا گفت:" سا ل نو رسيده ، مادام. با من مي رقصيد؟ " چرا غ ها ساعت چهار صبح خاموش شد. لوکا يک موتور سيکلت زپرتي سايد کار داشت که کنار دست آن جاي يک نفر بود. ساعت چهار صبح ، لوکا موتور سيکلت را روشن کرد و با نينا بيرون رفتند . لوکا گفت : " براي ما ، کولي ها، همه جا عشق است ." نينا چشمهايش را بست و گفت :" فقط تند نرو ؛ همه جا يخ زده ." و ديگر کسي آن ها را نديد . »
    نزديک هاي صبح بود . راحت شده بودم .
    مادام گفت:" « ديدي پسر جان عاقبت چي شد ؟ دو تايي رفتند .»
    عکس هاي نينا را نگاه کردم.
    مادام گفت :"«چه قدر دلم مي خواست اين قصه ، قصه نينا را مي گفتم . فقط تو متوجه گل هاي گلدوزي روميزي شدي . شب ها وقتي سيگار مي کشم و به نينا فکر مي کنم، چشم هايم را مي بندم و خاکستر هاي داغ سيگار روي روميزي مي ريزد و آن ها را سوراخ مي کند. بگذريم ؛ پسر جان چاي مي خوري با يک ماهي شکلاتي خوشمزه ؟»
    گفتم :« بله ، مادام.»
    مادام چاي آورد . با ماهي هاي شکلاتي ، با زرورق هاي رنگي .
    گفتم :«چه جالب ، مادام! مثل داستاني که گفتيد.»
    مادام گفت : « اما این قصه هنوز تمام نشده ، پسر جان »
    گفتم : « چرا ، مادام . » و چايم را نوشيدم .
    مادام شالش را که باز شده بود، دوباره روي شانه هايش مرتب کرد و گفت:« نه، پسرم . وقتي که با لو کا رفتم ، ديدم هيج جا مثل جايي که عشق شده م نيست . کسي که مرا نمي شناخت . لوکا هم کولي بود . ويلنش را مي گرفت و دوره مي افتاد ؛ کنار ولگا يا دانوب . اما من از وسط راه برگشتم . ديوارکوب ها را توي چمدان گذاشتم و گم شدم . تا اينکه شدم مادام آنا . کسي نينا را نمي شناخت . کسي هم به جرتو مادام آنارا نمي شناسد.
    من اين داستان را براي کسي نگفته ام ، پسر جان. دلم مي خواهد پيش از اينکه بروي... »
    بلند شد . گرامافون را کوک کرد . صفحه اي برداشت ؛ روي گرامافون گذاشت.
    - بلند شو، برقصيم .
    - چراغ را خاموش کرد. بيرون برف مي باريد .
    - لوکا ، تا کجا مي رويم؟
    - هر جا که تو بخواهي ، نينا.
    - ميلا، تا کجا مي رويم؟
    - هر جا تو بخواهي نينا .
    صداي گرامافون همه جا را پر کرده بود.

    پاییز ۱۳۷۰

تماس  ||  8:34 AM




: